همه ی هستی من
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 902
بازدید کل : 39454
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : mozhgan

قسمت پنجاه و يكم


حميد به دنبالم آمد و گفت
- اول به دربند مي رويم و نهار مي خوريم و بعد به سراغ طلافروشي مي رويم و حلقه و سرويس انتخاب مي كنيم موافقي؟
- موافقم ، برويم.

با هم از سر بالايي دربند بالا رفتيم و صحبت كرديم و در آخر صحبت هايش گفت:
- من از تو توقع ندارم كه با ديدن من عاشقم شده باشي به خصوص اول هاي آشنايي مان را مي گويم كه خيلي سرسخت بودي! به عشق و احساست احترام مي گذارم اما دلم مي خواهد دوستم داشته باشي و در طول زندگي مان اگر لايق بودم دوست داشتنت به عشقي سوزان مبدل شود. براي من ايده از گذشته مهم تر است . مي تواني اين قول را به من بدهي هستي؟

گفتم:
- چه قولي؟ اين كه عاشقت شوم؟

خنديد و گفت:
- نه اين كه وقتي با من ازدواج كردي فقط به من بيانديشي و گذشته ات را دور بريزي اين كه اگر زماني فرهاد بازگشت اتش عشقت خاكسترش را گرم نكند و شعله ور شود.

گفتم:
- به من اطمينان نداري؟

گفت:
- موضوع اطمينان نيست اگر نمي خواستمت با داستن تمام زندگي تو به سراغت نمي آمدم براي من مهم تاييد شدن من است و مهم دل من است كه تو آن را بپذيري من روي حرف تو حساب كردم كه گفتي از عشق پشيمانم

گفتم:
- قول مي دهم حميد. در ضمن بدان كه اين طور كه من فهميدم فرهاد در آلمان با رها نامزد شده است و من نمي توانم به مردي فكر كنم كه همسر دختر ديگري است مطمئن باش

با چشمانش خنديد وگفت:
- ممنونم

با هم ناهار خورديم و به چند طلافروشي سر زديم و حلقه و سرويس و ساعت خريديم. بقيه خريد را مي خواستيم فردا انجام دهيم چون خسته بوديم
شب كه مرا به خانه رساند جلوي در از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار كردم كه به داخل بيايد نپذيرفت و دير وقت بودن را بهانه كرد. به چشمانم نگريست و گفت:
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا كه راه خواب من بسته است
به هر سو چشم من رو مي كند فرداست.
سپس چشمكي زد وگفت:
- شب بخير! خوب بخوابي هستي من!

و رفت . جمله اش مرا به ياد فرهاد انداخت (( هستي من هستي من))
در را بستم و كمي در حياط قدم زدم دم اخر با جمله اش حالم را دگرگون كرده بود. اندام مادر از پشت پنجره روشن اتاق نمايان بود كه با چشمانش در تاريكي به سختي به دنبال من مي گشت. صدايش كردم و دستم را تكان دادم و گفتم:
- من آمده ام مادر اين جا هستم.

مادر فرياد كشيد:
- ياسمن پشت خط است با تو كار دارد
با شتاب به سالن رفتم و گوشي را برداشتم . صداي محزون ياسمن در گوشي پيچيد كه مي گفت:
- هستي ؟ باور كنم كه حميد جاي فرهاد را در قلبت گرفته است؟

جواب دادم:
- نه نگرفته اما تو به جاي من بودي چه كار مي كردي؟ شايد فرهاد به اين زودي قصد امدن نداشته باشد شايد تنها نيايد!

گفت:
- ولي او مي آيد هستي كمي صبر كن.
- صبر كنم كه چه شود؟ بيش از اين تحقير شوم؟ من فكرهايم را كرده ام ياسمن مي خواهم زندگي كنم.

ياسي گفت:
- مشكلي براي فرهاد پيش امده كه اين طور دير كرده كاري نكن كه پشيمان شوي.

با غضب گفتم:
- الان مشكل دارد ، 6 ماه پيش چه؟ مشكل داشت كه بي خبر رفت؟ نه ياسمن او سرش گرم است و از من ترسي ندارد
- از من گفتن بود، مادر اصرار داشت كه به تو بگويم كمي ديگر صبر كن بايد مي فهميديم حميد در سالن كنسرت كار دلت را ساخت اميدوارم خوشبخت شوي خدانگهدار

گوشي را در دستم نگه داشتم داشتم به حرف هاي ياسمن فكر ميك ردم چه خودخواه و پرتوقع بودند! پسرشان ان سر دنيا معلوم نبود چه غلطي مي كرد و آنها اين جا مرا از زندگي منع مي كردند
هر چه به مادر اصرار كردم كه اجازه دهد لباس عروسي نپوشم به گوشش فرو نرفت كه نرفت. حميد هم اصرار داشت كه لباس بپوشم ولي من دلم مي خواست روز عقدم لباس ساده بپوشم و ان لباس پرخاطره را به تن نكنم اما مادر به حميد زنگ زد و گفت:
- فردا صبح به اين جا بيا تا با من و هستي برويم لباس عروس بخريم.
صداي حميد را نمي شنيدم اما مطمئن بودم كه دارد با مادر مي گويد: هستي خودش نمي خواهد لباس عروس بخرد مي گويد با يك لباس ساده مجلس را مي گذراند كه مدرم ان طور اخم هايش را در هم كشاند بود و منتظر بود كه حميد حرفش را به اتمام برساند تا بگويد:
- هستي دارد لجبازي مي كند. نمي فهمد ، بعدا پشيمان مي شود كه چرا لباس بخت به تنش نكرده شما كاري نداشته باش فردا صبح بيا تا برويم و كار را تمام كنيم.

حتما حميد هم با تواضع تمام گفته بود چشم هر چه شما بفرماييد.
كه مادر لبخند رضايت بر لب گوشي را گذاشت و رو به من كرد و گفت:
- مي رويم مغازه آقا رضا فخري خانم مي گفت جديدترين لباس ها را از مدل هاي ژورنال اروپا دارد. تو هم اين پنبه را از گوشت در بياور كه غير از دختران ديگر باشي و ادا و اطوار در آوري عشق و عاشقي و ازدواجت كه مثل همه نبود مي خواهي عقد و عروسي ات هم با ديگران فرق داشته باشد؟ حتما دلت مي خواست روز عقدت با بلوز و شلوار اسپرت سر سفره بنشيني؟

همان طور كه به چارچوب تكيه داده بودم و اماج حرف ها و كنايه هايش مي شدم سرم را تكان دادم و گفتم:
- باشد مادر هر چه شما بگوييد چه قدر سر يك لباس عروس حرض مي خوريد من رفتم بخوابم صبح خودتان بيدارم كنيد.
مادر در حالي كه حرص مي خورد رو به صفيه خانم كرد و گفت:
- مي بيني صفيه خانم؟ مي گويد مرا بيدار كنيد نه شوقي و نه ذوقي انگار به زور شوهرش دادم دارم از دستش ديوانه مي شوم.
صفيه خانم ليوان ابي به دست مادر داد و گفت:
- كاري به كارش نداشته باش پري خانم . طفلك چه كار كند؟ هر دختري يك اخلاق دارد همه كه مثل هم نيستند.
بي حوصله از پله ها بالا رفتم و در تختم دراز كشيدم و خوابيدم. صبح مادر بالاي سرم ايستاده بود و مرا صدا مي كرد. چشمانم را گشودم گفت:
- چهخ قدر صدايت كنم هستي ؟ پاشو حميد يك ربع است كه پايين نشسته و منتظر توست. برخاستم و قصد رفتن به خارج از اتاقم را داشتم كه بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
- كجا؟ اين طوري مي خواهي از نامزدت استقبال كني؟ با اين موهاي ژوليده و چشم هاي باد كرده ؟ لباست را عوض كن و ابي به سر و صورتت بزن و كمي ارايش كن
سپس از اتاق خارج شد. در حالي كه حرص مي خورد و با خودش غر مي زد گفت:
- اخر سر از دست كارهاي اين دختره سكته مي كنم و را حت مي شوم انگار نه انگار عقدش است گيج و منگ است.
لباس مناسبي پوشيدم و سر وصورتم را اب زدم اما ارايش نكردم . از پله هاكه پايين رفتم حميد از جايش برخاست و خريدارانه نگاهم كرد. دسته گل كوچكي را جلوي رويم گرفت و خنديد از او تشكر كردم و به آشپزخانه رفتم تا گلداني اب براي گل بياورم مادرم لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
- برو هستي بيا اين ميوه ها را ببر و كنار حميد بنشين من خودم گل ها را سر و سامان مي دهم.
نزد حميد رفتم نگاهم كرد و گفت:
- ديدي گفتم مادرت موافقت نمي كند. من به خواست تو احترام گذاشتم و خواستم روز جشن هر طور كه مايلي لباس بپوشي اما انگار سنت ها و رسوم براي مادرت اهميت زيادي دارد.

سرم را پايين انداختم و مشغول پوست كندن ميوه براي او شدم و در همان حال گفتم:
- اگر به مادرم باشد كارهايي را كه تمام عمر در حسرتش بوده مي خواهد براي من بكند. پدرم برايش جشن نگرفته و با يك عقد مختصر او را به مسافرت برده . براي همين اين قدر اصرار دارد كه عقد و عروسي مان جدا باشد. تمام ارزوهايش را در من مي بيند.

حميد ميوه را به دهانش گذاشت و گفت:
- چه اشكالي دارد هستي جان؟ مادرت است و ارزو دارد . فكرش را كه مي كنم مي بنم اگر روزي دختردار شوم بهترين ها را برايش مي خواهم.
هومن در همين حال سر رسيد و با شوخي و شلوغي كنار من نشست و بعد از سلام و احوالپرسي با حميد گفت:
- بابا شما چه قدر هوليد! بگذاريد اول عروسي كنيد بعد حرف بچه را بزنيد.
من از خجالت نيشگوني از هومن گرفتم و به حميد نگاه كردم و ديدم تا گوش هايش سرخ شده است خلاصه ان روز هومن هم همراهمان امد مادر ما را از اين مغازه به ان مغازه كشاند و سرانجام با وسواس زياد لباس زيبا و گراني را پسنديد وقتي ان را به تنم امتحان كردم خودش پسنديد و نگذاشت حميد مرا ببيند . چرا كه عقيده داشت مزه اش از بين ميرود.
صبح روز عقدم ديتر از همه بيدار شدم مادر با وسواس و دلهره و نگراني از اين طرف به ان طرف مي رفت و دائم دستور مي داد هديه به اتاقم امد و گفت:
- عروس به تنبلي تو نديدم . بلند شو هستي تا كي مي خواهي بخوابي ؟
بر خاستم و به حمام رفتم و سپس صبحانه ام را خوردم خانه شلوغ و پر رفت و امد بود دكوراسيون خانه عوض شده بود و ميز و صندلي هاي زيادي در سالن چيده شده بود مادر قرآن را بالاي سرم گرفت و پول را به عنوان صدقه برايم كنار گذاشت و در آخر نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
- به خدا مي سپارمت هستي جان ، انشاءا... آن قدر در زندگيت شاد باشي كه به گذشته ات بخندي
و من به جاي خنده حسرت خوردم.
چهره ام را در آئينه آرايشگاه بارها تماشا كردم. از ديدن صورت و قيافه ام سير نمي شدم آه خدايا اين من بودم كه عروس شده بودم؟ عروس چه كسي؟ فر....! نه حميد. لحظه اي سوزش در قلبم حس كردم و بغض گلويم را پوشاند به خودم قول دادم كه ديگر به او نيانديشم و عشق نافرجامش را از قلبم بيرون برانم.
در جشن عقدم همه حضور داشتند حتي لادن و شهريار كه به روزهاي نامزدي شان نزديك مي شدند لادن جلو آمد و با گرمي به من تبريك گفت. از دورويي اش حالم به هم مي خورد حالا كه ديد فرهاد داماد نيست خيالش راحت شده بود شهلا دور و برم مي گشت و ياسمن نبود. به جايش عمه و آقا كاظم آمدند معلوم بود عمه گريه كرده است به من تبريكي گفت و گذشت. به وضوح دلخوري اش را حس مي كردم سر سفره عقد از ائينه چشمم به حميد خورد انگار روي ابرها سير مي كرد چشمانش از شادي مي درخشيد اما با من صحبت نمي كرد شايد مي خواست مرا در اخرين لحظه هاي تجردم محك بزند و ببيند مي توانم بله را به او بگويم اما من قطعا مي خواستم ازدواج كنم اه دل سنگم عشق فرهاد را له كرده بود اما تقصير من چه بود مگر من مي دانستم چه پيش امده خدايا كاش روزهاي رفته بر مي گشت.
مادر سنگ تمام گذاشته بود شام و دسر ميوه و انواع نوشيدني ها براي مهمانان مهيا بود هديه به چشمانم نگريست و گفت
- هستي جان اميدوارم به تمام ارزوهايت برسي
اما مگر من ارزويي داشتم نه! ديگر ارزويي برايم نمانده بود اروزي من او بود و هر چه مي خواستم از او بود اما حالا؟
چه سود؟ من به خودم قول داده بودم كه فكر او را از سر به در كنم. پدر در آغوشم گرفت و گفت:
- من اختيار را به خودت دادم هستي انشاا.. خوشبخت شوي عزيزم اما ته دلم از چيزي غمگين و ناراحتم و ان قيافه گرفته و اندوهناك ماهرخ است. حتما ان قدر برايش عزيز بودي كه با تمام سختي تحمل اين وضع به اين جا امده است.
لبهايم لرزيد و گفتم:
- خواهش مي كنم پدر مرا به ياد خانواده عمه نياندازيد كه اشكم جاري مي شود از اول مجلس سعي كرده ام كه به طرف عمه ننگرم
پدر رويش را از من گرفت و به طرف عمو احمد رفت مي دانستم او هم ته قلبش از نبود فرهاد اندوهناك است.








قسمت پنجاه و دوم



مهرباني هاي بي دريغ حميد وابسته ام كرده بود روحم از تلاطم و آشفتگي باز ايستاده و جاي آن را به آرامشي عميق همراه با رضايت داده بود راضي بودم از زندگي ام از شوهرم از رضايت مادر . اما باز ته دلم شور مي زد و غصه مي خورد. حميد مثل كسي كه نوار كاستي را پاك كند سعي مي كرد گذشته مرا از ذهنم پاك كند.
روزهاي عيد برايم جذاب تر شده بود.آشنيايي با فاميل حميد ديگر فرصتي براي خانه نشستن من نمي گذاشت . هر روز از اين مهماني به آن مهماني دعوت مي شديم و به قول حميد جذابتر از عيد ديدني ها عيدي ها و كادوهايي بود كه به مناسبت عيد اول به ما اهدا مي شد. هومن و هديه سر به سرم ميگذاشتند. و پدر و مادر از خوشحالي آم شاد بودند دائما خدا را شكر مي كردند
عيد شد و فرهاد هم نيامد سيزده بدر پدر همه را به باغ لواسان دعوت نمود امدن عمو احمد و عمه شهين حتمي بود اما عمه ماهرح قولي براي امدن نداد و من قلبا دوست داشتم كه ياسمن بيايد مادر خانواده مسعود و حميد را نيز دعوت نمود خانواده مسعود عذر خواهي كردند اما خانواده حميد قول امدن را دادند از روز قبل مادر و پدر به همراه مسعود و هديه و صفيه خانم به باغ رفتند تا بساط پذيرايي را زودتر حاضر كنند تا مهمان هاي دعوت شده كم و كسر نداشته باشند وسواس مادر در اين گونه موارد ديدني بود مخصوصا حالا كه خانواده دامادش مهمان بودند.
صبح روز سيزده بدر هومن صدايم كرد كه زودتر اما ده شويم و راه بيفتيم قرار بود حميد هم با ما بيايد و پدر ومادر و برادرش و زنش پشت سر ما حركت كنند با صداي بوق ماشين حميد به سرعت در را باز كردم و خود را به ماشين انها رساندم و سلام كردم همگي خوشحال و سرحال بودند پدر و مادرش واقعا انسان هاي با اخلاق و شريفي بودند و برادرش كه يك برادر نمونه بود و از مهرباني كم نداشت حسام پنج سال بود كه ازدواج كرده بود و همسرش تازه باردار شده بود رويا زن خونگرم و جذابي بود اما آدم براي برقراري ارتباط با او در ابتدا مشكل داشت چرا كه در نظر اول فوق العاده خودگير و مغرور به نظر مي رسيد و به حميد گفتم:
- خوشحالم كه امروز پدر و مادرت و خانواده ات با ما هستند
خنديد و گفت:
- هر كجا باشيم با تو بيشتر خوش مي گذرد هستي
گفتم:
- خدا كند امروز هم خوش بگذرد نمي دانم چرا دلم شور مي زند به برادرت بگو با احتياط رانندگي كند به هومن هم بايد بگويم كاملا مواظب باشد ديشب زياد بيدار مانده مي ترسم نتواند خوب براند
هومن گفت:
- شدي مادر هستي وسواس مادر تو را هم گرفته؟ بيا برويم هر موقع خوابم گرفت رانندي را به حميد محول مي كنم.
دلم ارام گرفت اما نمي دانم چرا؟ باز هم از دلهره پر بودم.
علي و مسعود و هومن تاب محكمي به درخت بي زبان بستند و يكي يكي سوار شدند و من و شهلا و فرزانه هم انها را تماشا مي كرديم . سر صدايشان آن قدر زياد بود كه تمام باغ را پر كرده بود. مادر به همراه صفيه خانم به اين طرف و آن طرف مي دويد تا ابرويش جلوي مهمان ها نريزد طفلك هديه هم كمك مي كرد اما نمي دانستم چرا دلم نمي خواهد ذره اي كمك كار مادر باشم نشسته بودم و به كارهاي شاهرخ و هومن و ...زل زده بودم و هر از گاهي سرم را در برابر سخنان شهلا و فرزانه تكان مي دادم.
هومن سوار تاب بود و با داد و فرياد مشغول كري خواندن بود و براي بعد از نهار نقشه بازي وسطي را مي كشيد علي با قدرت تمام او را هل مي داد و هومن هر لحظه بالاتر مي رفت به طوري كه از ان طرف پرچين ها مي توانست جاده را ببيند ناگهان هومن با صداي بلند فرياد كشيد:
- ماشين عمه ماهرخ را مي بينم دارند به اين طرف مي آيند. هستي عمه دارد به اين جا مي آيد
اضظراب زيادي بر جانم نشست همه ذوق هومن براي ديدن ياسمن نبود براي اين كه عمه قهر نكرده بود و به ان جا مي آمد.حالت بدي پيدا كرده بودم. شهلا متوجه دلشوره و اضطرابم شد و دستم را گرفت و گفت:
- به خود ت مسلط باش هستي خاله و ياسمن و اقا كاظم هستند كه مثل هميشه به باغ مي آيند چرا اين جوري شدي؟
- نمي دانم شهلا حالم خوب نيست كاش نمي امدند
- يعني چه؟ فرهاد نيست تو...
ادامه جمله اش راقورت داد چرا كه عمه شاد و سرحال مشغول روبوسي با جمعي بود كه همگي به استقبال به روي ايوان جمع شده بودن اقا كاظم هم وارد شد و ياسمن نيز پشت انها اول از همه به سمت من امد و صورتم را بوسيد عيد را همراه با ازدواجم تبريك گفت اهسته در گوشم گفت
- به تو گفتم كه كمي صبر كن ببين كه فرهاد امده
آه خدايا چه مي ديدم فرهاد بود كه مشغول روبوسي كردن با پدرم بود از سر شانه پدر چشمش به من افتاد كه مات و متحير به او مي نگريستم خدايا شكرت كه ان موقع حميد مردانگي كرد و در ان جمع حاضر نبود خود را با علي سرگرم ساخته بود و در حياطمانده بود فرهاد زرد و لاغر شده بود صورتش كشيده شده بود اما هم چنان جذاب و خوش لباس بود عمه شهين عمو شهلا شاهرخ زن عمو پدر.... همه حيرت زده با فرهاد احوالپرسي مي كردند عمه ماهرخ به صدا در امد و گفت
- چيه جرا اين قدر تعجب كرديد فرهاد ديشب از المان رسيد و امروز هم مايل بود كه به اين جا بيايد مي خواست روز اخر عيد را در كنار فاميلش باشد
عمه از ناراحتي و دلخوري حتي نگاهي به من نيانداخت ناراحت بودم اعصابم به هم ريخته بود با نگاهم به هومن و شاهرخ التماس مي كردم نمي دانم التماس مي كردم كه چه كار كنند اما وقتي رها را به دنبال فرهاد نديدم ترسيدم كنار مادر رفتم پشت او نفس عميقي كشيدم و به خودم نهيب زدم. چه شده هستي شايد فرصت نشده كه رها را دنبال خود بياورد دير نشده حتما روزهاي ديگر رها را نشان مي دهد و مي گويد با همسرم اشنا شويد چرا اين قدر خود را باخته اي هستي يادت رفته با دل كوچك و پاكت چه كرد سرت را بالا نگه دار و محكم باش اوست كه بايد بلرزد و خجالت زده باشد تو كه به او قولي ند ادي....
در اين افكار بودم كه حميد و علي را ديدم كه به طرف جمع مي ايند هومن برخاست و دست علي را گرفت و گفت
- فرهاد جان زماني كه نبودي چند عضو به فاميل اضافه شدند علي اقا همسر شهلا فرزانه خانم همسر شاهرخ و حميد اقا همسر....
نفس عميقي كشيد و گفت
- همسر هستي
فرهاد به شاهرخ تبريك گفت و به شهلا گفت
- شيريني ها را تنها خوردي شهلا
آه چه قدر صدايش گرم و لطيف بود دوباره در گوش جانم نشست و مرا هوايي كرد شهلا خنديد و گفت
- اره تنها خوردم ترسيدم منتظر تو شويم سرمان بي كلاه بماند فرهاد خنديد و به علي و فرزانه هم تبريك گفت سپس دستش را به طرف حميد دراز كرد و گفت
- از اشنائيتان خوشوقتم.
نه تبريكي به او گفت و نه مرا نگاه كرد ياد حرف مهران افتادم كه گفت: نمي خواهم در چشمانم زل بزند و با نگاهش بگويد كه چرا عشقش را دزديه ام.
اه خدايا حالا مي فهميدم كه ان روز چرا بي جهت دلم شور مي زد در دل همه به نوعي هراس افتاده بود تنها حاضرين خونسرد در ان جمع پدر و مادر و برادر حميد بودند كه خوشبختانه عمو انها را گرم صحبت ساخته بود و ما در ايوان بوديم و انها در اتاق نشسته بودند
هديه گفت
- مادر جان تا كي مي خواهي مهمان هايت را سر پا نگه داري همه خسته شدند سفره را پهن كنم؟
مادر شرم زده و با خجالت گفت
- ببخشيد اين قدر از امدن فرهاد خان شوكه شديم كه مهمان ها را فراموش كرديم
ناگها ن فرهاد ابرويش را بالا انداخت و گفت
- مگر قرار بود من بر نگردم زن دايي؟
مادر خود را به نشنيدن زد و زير لب گفت
- لا اله الاا... اگر نحسي 13 امروز دامنمان را نگيرد بايد خدا را شكر كنيم.
به اتفاق صفيه خانم مشغول كشيدن غذا شد.
سعي كردم جلوي فرهاد افتابي نشوم حميد كنارم امد و لبخند گرمي به صورتم زد و گفت
- خوبي؟
- اره خوبم. بنشين سر سفره
نگاهم كرد و گفت:
- به فكر من نباش من از خودم پذيرايي مي كنم برو كمك مادرت
نمي دانستم چه كار كنم گيج و سردرگم دور خودم مي چرخيدم. در يك لحظه نگاهم به نگاه فرهاد گره خورد و رويش را برگرداند و به سمت ديگري نگاه كرد دلخور و مغرور و بي اعتنا









قسمت پنجاه و سوم



شب خسته و درمانده ب خانه پناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوباره فرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركم مي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خان هبازگشت
شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر از ترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم و حرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
- قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايد حميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
- شما اين جا چه كار مي كنيد
مادر خنديد و گفت
- هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
- ارام گفتم:
- - خوبم تو چه طوري؟
- دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بد جوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
- اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر با احساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگر نيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
با دلگيري گفت
- تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خوني در صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه تر تصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن در گوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كه چيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانست معلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود و هومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم به دلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودم و سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
- مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
با لكنت گفتم
- اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانم تكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا به حال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رها بازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
- خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
شيرين تر از جانم هستي ام سلام
ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام و ترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشق و نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
خبرم كن.
بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مرا شكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودم كه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
- نامه حيد بود؟
سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
- چه شده ؟ چه نوشته است
- هيچي
- يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
- نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
- يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
- نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
- تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
گفتم:
- نه مادر من چنين قصدي ندارم.
- از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
- هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگر مشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را در قلبت بگيرد
فرياد كشيدم:
- بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد مي كنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهم براي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و من ميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم و به سوي فرهد مي رفتم
مادر نگران گفت:
- اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
چشمانم را تنگ كردم و گفت:
- لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كه فقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقه هاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جا برخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
- امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
دستي به صورتم كشيد و گفتم:
- ممنون ساعت چند است؟
- ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
- فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
- چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
- مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
- همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته و حالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظر توضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
ياسمن عصباني شد و گفت:
- هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كه بگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانع كند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريد در حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشت كردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشد اين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيدا كرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكي هيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تا عمر دارم دلم از او پر كينه است
- تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانم اما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من مي گفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به تو گفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كه او مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
- بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
- اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و به سخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاد در اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
- اجازه مي دهي داخل شوم؟
نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
- خواهش مي كنم.
فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم را بالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد و به انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقش را دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
- انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
- چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
- امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارد دستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر اين اندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواست جانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بي كينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريخته ريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران و متظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
- خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
- يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت را ناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينه دوم من.
صدايش مي لريزد و به بغض نشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
- آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز از كار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت با ارزش تر است.
- درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
- حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
- هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل از كار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقت گوش بده ان وقت قضاوت كن
- و بعد چنين ادامه داد:









قسمت پنجاه و چهارم



آن روز كه تو در خانه ما از من قول گرفتي كه از همكاري با اميري استعفا بدهم قصد گول زدنت را نداشتم اما تو آن قدر مغرور و لجباز بودي كه حسابي كلافه ام كردي از يك طرف پيشنهاد كلان اميري وسوسه ام مي كرد و از يك طرف لجبازي تو و مادرت حرصم را در مي اورد و از طرف ديگر...
مكثي كرد و ادامه داد:
- پرورنده پزشكي قلبم در المان نيمه كاره مانده بود هستي من بار دوم كه به المان رفتم و به تو قول دادم كه خود را به يك متخصص نشان دهم اين كار را كردم و پزشك با دارو و دوا مرا تسكين مي داد اما عقيده داشت كه بايد قلبم را عمل كند و تاكيد داشت كه اگر قلبم اذيتم كرد حتما بايد ان را عمل كنم و من بيشتر به خاطر عمل قلبم به المان رفتم اگر مادرم برايت تعريف كرده باشد به تو گفته كه سه چهار ساعت قبل از پرواز رها تماس گرفت ومرا به رفتن تشويق كرد او مي دانست كه من بايد اوضاع قلبم را سر وسامان بدهم او و پدرش از ناراحتي قلبي من خبر داشتند و دكتر وقت عمل قلب مرا براي همان ماهي داده بود كه بايد به المان مي رفتم اما تو اصرار داشتي كه نروم رها تشويقم كرد كه به المان بروم و بعد از عمل برگردم كاري به نيت او ندارم مي دانم كه در دلت چه خواهي گفت اما بان كه او نگران من بود و بيشتر نگران دل خودش بود اصرار رها براي رفتن من تو و خانواده ام را به اين شك انداخت كه حتما براي او و به خاطر رها رفته ام در حالي كه اين طور نبود اگريادت باشد تا دو روز بعد از دعوايمان با تو تماس نگرفتم. چراكه حسابي از تو دلخور بودم يادت هست در چه وضعيتي مرا رها كردي و از خانه خارج شدي اگر مادر و ياسمن به دادم نرسيده بودند شايد الان فرهادي وجود نداشت كه ائينه دق ات شود بعد از رفتن تو قلبم به مرز اتمام رسيد ان قدر درد گرفت و سوخت كه از حال رفتم اما تو چه كردي حتي زنگ نزدي حالم را بپرسي امدنت را نخواستم تو مرا جتي قابل يك تلفن كردن هم ندانستي چرا هستي؟ چرا تلفن نكردي چرا مرا از پله هاي يكدندگي و لج پايين نياوردي چرا مرا ارا نكردي تا من از لج تو به المان نروم تا ان جا وسوسه هاي اميري كار دستم ندهد و رها به پر وپاي من نپيچد؟ اگر تو كمي با ملايمت با من رفتار كرده بودي من همين عمل را در كشور خودم انجام مي دادم نه در غربت تو پرستارم مي شدي نه يك زن اخموي فرنگي چهار ماه تمام در بيمارستان بستري بودم و تو منتظر بودي كه من به تو زنگ بزنم و برايت از كارم توضيح دهم اگر تو هستي اگر كي از يكدندگي ات دست بر مي داشتي وقتي زنگ مي زدي رها با تو ان طور صحبت نمي كرد و اين دروغ ها را تحويلت نمي داد
- به ميان حرفش پريدم و گفتم:
-دروغ؟ يعني تو با رها نامزد نكردي؟
خنديد خنده اي تلخ و غم انگيز و گفت:
- تو چه طور باورت شد هستي و اين قدر به من بي اعتماد بودي ؟ ان روز كه تو زنگ زدي من با اميري به بيمارستان رفته بودم كه دكتر مرا چك كند. رها در هانه عمه اش بود من شماره را به ياسمن دادم كه به تو بدهد و تو زنگ زدي و ساده لو خانه تمام آن دروغ هايي را كه رها از روي حسادت و حرص برايت بافت باور كردي رها تمام عقده هايش را از كم محلي هاي من جمع كرد و به سر تو ريخت و باور كردي كه من با او نامزد كرده ام و به زودي عقد مي كنم و تو از لح من با حميد نامزد كردي . و همه جا جار زدي كه فرهاد مرا بازي داده و با احساس من بازي كرده و ديگر باز نمي گردد
- وقتي من توانستم قواي از دست رفته ام را پيدا كنم قصد امدن داشتم اما رها با بيرحمي تمام مانع شد و حرف هايي را كه به تو گفته بود جور ديگري تحويل من داد : او به من گفت:
- (( هستي با مهران نامزد كرده و زنگ زده و گفته كه من كاري با فرهاد ندارم اگر هم برگردد نگاهش نخواهم كرد
- التماسم كرد كه با او ازدواج كنم و در اتمام اين كه ديد نه مي تواند با زود و نه با مهر و عشق نمي تواند مرا براي خود داشته باشد به كشور ديگري رفت و با يك پسر خارجي ازدواج كرد و از المان رفت.به خاطر اين كه من نتوانستم مثل تو كه از دل و چشمانت عشقت را مي خواندم چنين كاري را با و بكنم. طاقت نياورد چون اون من را دوست داشت و من دوستش نداشتم . امدم از ان كشور لعني ، كه ببينم شايد شايعه ازدواج هستي با حميد مثل ازدواج با مهران دروغ باشد . اما امدم و ديدم كه تمام هستي ام را باخته ام
- صدايش كه به بغض نشسته بود رها شد و گريست. بلند بلند گريست و من همراهش شدم. سرم را روي زانوانم گذاشتم و ناليدم. از حسرت و پشيماني اه كشيدم و گفتم
- - چرا من احمق نفهميدم؟ رها به من گفت كه تو خودت مرا نمي خواهي ، خدايا چرا گول خوردم ؟ فرها؟ چرا به من نگفتي كه قلبت را عمل كردي ؟ چرا؟ بايد حداقل به من زنگ مي زدي
- ناليد:
- - بارها تلفن كردم اما قطع بود كسي گوشي را بر نمي داشت روز نامزدي ات به مهران به خانه مان زنگ زدم و وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم و دو روز توي بستر افتادم براي همين ديگر دلم نمي خواست به ايران بازگردم
- - تو چه مي داني كه به من چه گذشت ؟ همه مي گفتند تو بر نمي گردي مي گفتند وسوسه هاي المان و اميري و عشوه ها ي رها كار خود را كرده و تو را براي هميشه ان جا ماندگار كرده . كاش در ان دو روز به ديدنت مي امدم و به پاهايت مي افتادم كه نرو كاش عمل قلبت را در ايران انجام مي دادي يعني ما اين قدر غريبه بوديم فرهاد. تو مقصري تو هم مقصري فرهاد. تو به من قول دادي كه همان شب با عمه به خواستگاري ام بيايي و انگشتر به انگشتم كني. وقتي نيامدي مطمئن شدم كه به المان نمي روي براي همين به ديدنت نيامدم از تو حرص شديدي داشتم
- فرياد اتاق را پر كرده بود فرهاد بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد:
- - من همين قصد را هم داشتم اما رفتار تو هم ان روز خيلي بد و زننده بود به تو گفتم كه به المان نمي روم پس چه دليلي داشت كه به قول خودت همان شب عجولانه مثل يك دختر ترشيده به خواستگاريت بيايم گفتم فرصت زياد است برو از مادرم بپرس قرار بود كه شب جمعه همان هفته به خانه تان بيايم اما وقتي تو به من اهميت ندادي وقتي نه تو و نه هيچ كس ديگر نفهميد كه من يك روز و يك شب تمام در اتاق
Ccu
خوابيدم و هر لحظه چشمم به در خشك شد كه تو به ديدنم بيايي چه انتظاري داشتي كه كارت را تلافي نكنم و بي خبر به سفر نروم اما باز هم مي گويم اگر مي دانستم لجبازي من و تو به قيمت تباه شدن اينده مان تمام مي شد همان شب به خانه تان مي امدم و به دست و پاي تو و مادرت مي افتادم هستي تو مرا شكستي خردم كردي غرورم را هيچ انگاشتي همه فاميل مي دانستند كه من عاشق تو بودم و تو را از جانم بيشتر مي خواستم الان مرا ريشخند مي كنند كه شايد شب عروسي ات به تو و حميد دسته گلي را تقديم كنم مي داني چه قدر سخت و غير قابل تحمل است هستي تو مرا نابود كردي
- دستش را روي قليش گذاشت و ناليد صداي عمه از پشت در اتاق شنيده مي شد كه گريه كنان به فرهاد مي گفت:
- - الهي قربان قلب شكسته ات شوم مادر مواظب خودت باش تو تازه عمل شده اي هستي نگذار اين قدر حرص بخورد نبايد عصبي شود
- به كنارش رفتم و دستم را روي پيشاني عرق كرده اش گذاشتم و گفتم
- - هر چه بود تمام شده اين قدر به خودت فشار نياور مي خواهي برايت لبوان ابي بياورم؟
- دستم را گرفت و ارام كنارخ ودش نشاندم و گفت
- - نه خوبم بنشين
- كنارش نشستم كمي فكر نمود و گفت
- - ازدواجت را به هم بزن هستي مي تواني؟
- ان قدر درمانده و مايوس بود كه دلم به حال خودم و او به شدت سوخت جوابي براي سوالش نداشتم چه مي توانستم به او بگويم
- پرسيدم
- - چرا نخواستي در ايران قلبت را عمل كني؟
- به چشمانم نگريست و گفت
- - دلم مي خواست اما نشد دفعه دوم كه بالمان رفتم دردهايش بيشتر شد به طوري كه دستم بي حس مي شد به پيشنهاد اميري به پزشك مراجعه كردم و پزشك تاكيد كرد كه بايد قلبم را عمل كنم دفعه اخر كه خودت با خبر هستي چه قدر از دردش رنج كشيدم وقتي رها و پدرش فهميدند كه نمي خواهم به المان بروم رها از طرف پدرش پيغام داد كه حداقل به خاطر بيماري ات به المان بيا و بعد از چك اپ برگرد. من هم به همين منظور رفتم بيشتر دلم مي خواست اگر قلبم نياز به عمل دارد ان جا عمل شود طاقت نداشتم جلوي چشم تو و مادرم به اتاق عمل برومدر ضمن قصد داشتم موضوع را يك دفعه به تو بگويم كه بتواني راحت تر تصميم بگيري كه مي تواني با يك مرد عمل كرده و داغان ازدواج كني يا نه؟
- اشك هايم ان چنان پي در پي بر روي صورتم روان بود كه انگار بارش چشم هايم پاياني نداشت فرهاد بي رمق و ارام اشك هايم را با سر انگشتانش پاك نمود و گفت
- - دلم نمي خواهد هيچ گاه اين دو چشم زيبايت را ابري و باراني ببينم هستي جان!
گفتم:
- بميرم فرهاد چه طور خود را ببخشم چه مي دانستم كه تو انجا چه مي كشي ؟ اگر مي دانستم خودم را به تو مي رساندم و مرهم دلت مي شدم رها به من گفت كه تو حالت خوب است گفت كه قصد دارد عقد كنيد و بهتر است غرورم را بيش از اين خرج نكنم و دست از تو بكشم گفت كه تو و پدرش و او در خانه عمه اش با هم زندگي مي كنيد چرا نيامدي كشور خودمان كه ما در كنارت باشيم يعني من و مادرت نمي توانستيم مثل رها و عمه اش از تو پرستاري كنيم؟
فرهاد گفت:
- عمل قلب اورژانسي انجام شد من اول در هتل اقامت داشتم اما وقتي در پي حمله قلبي ام كارم به بيمارستان كشيد دكتر سريعا دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. در ضمن رها و عمه اش از من پرستاري نكردند اميري و با حقوق خودم برايم پرستار پير و اخمويي را استخدام كرد:
- - پس رها دروغ مي گفت نه؟
- - بله رها همه حرفهايش دروغ بود روزي كه با هم مفصلا دعوا كرديم و به من گفت كه چه دروغ هايي به تو تحويل داده من هم از ناراحتي سيلي به گوشش زدم خيلي به او برخورد هر چه ناسزا بود بار من و تو كرد و سپس سوار ماشينش شد و رفت
- يك هفته بعد عمه اش به من خبر داد كه با دوست پسر خارجي اش از كشور المان رفته و قصد ازدواج با او را دارد ، او مرا دوست داشت و هر كاري كرد كه من به او توجه كنم اما نمي توانستم و من فقط به تو فكر مي كردم هستي نقنش صورت تو را در چهره پرستارم ديدم و سعي مي كردم كه با ضفم با بيماري ام بجنگم رها دو بار پرستا ر را مرخص كرد كه خود از من پرستاري كند اما نتوانست او مرا براي خودم نمي خواهد .
- در آخر حرف هايش با التماس گفت:
- - طلاع بگير هستي يك ماه نشده كه عقد كردي بايد طلاق بگيري مرا بفهم. من بدون تو مي ميرم تو با من چه كردي هستي؟
- آرام گفتم
- - هستي و تمام هستي اش فداي قلب شكسته ات چه بگويم كه جز ندامت تا اخر عمر هيچ چيز ندارم
- - چرا حسرت ؟ بايد طلاق بگيري خواهش مي كنم هستي به حميد بگو كه من بدون تو مي ميرم
- ندامت و حسرت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گفتم:من متواهلم فرهاد . دور از انصاف است درك كن نمي توانم برنجنمش او شوهر من است من به او قول دادم .
- ناليد :
- - پس دل من چه هستي؟









قسمت پنجاه و پنجم



- همين براي تمام عمر بس كه با يك اقدام عجولانه و لجوجانه حسرت را براي تمام زندگي ام براي تمام عمرم خريدم خواهش مي كنم فرهاد مجبورم نكن كه دل او را هم بشكنم او منتظر خبر خوشي از جانب من است مي دانم دل مهربانت راضي نمي شود كه چنين معامله اي با او بكنم
خرد شد و روي تخت نشست اري من خردش كردم قلبش را شكستم و هستي اش را به دست ديگري سپردم ارام گفت:
- اين جا كه امدم چنين قصدي نداشتم نيامدم كه تو را از حميد بگيرم امدم كه حرف هاي دلم را به تو بگويم كه يك عمر در شك و نفرت نماني اما وقتي تو را ديدم. نمي توانم... هستي....مي فهمي؟ چگونه بي تو بروم و به خود بگويم كه تو براي هميشه از من جدا شده اي ؟ بگويم كه ديگر هستي ندارم؟
گريه ام گرفت گفتم:
- كاش بيشتر پي قصيه را مي گرفتم كاش تو مرا در جريان بيماري ات قرار مي دادي كاش بيشتر در موردت پرس و جو مي كردم! اه فرهاد چه كنم كه شرمنده رويت هستم.
فرهاد گفت:
- و كاش پيشنهاد اميري را قبول نمي كردم و پايم را در المان نمي گذاشتم زندگي ام تباه شد. يادت مي ايد هستي بار اول كه از ان جا امدم تو از روي اسب افتاده بودي و دفعه دوم كه امدم نشسته بودي و به ساندويچ پر از سس گاز مي زدي و حالا ؟... حالا هم كارت عروسي ات را برايم خواهي فرستاد.
سرم را در دستانم گرفتم و گفتم:
- دلم نمي خواهد ديگر روي زندگي را ببينم.
- خدا نكند هستي ! همين كه بدانم تو از زندگي ات راضي هستي كافي است. نمي خواهم تو را از زندگي حميد بيرون بكشم چون مطمئنم او هم همان طور كه من مي خواهمت به تو نياز دارد و اعتماد كرده است برايت ارزوي خوشبختي مي كنم شايد قسمت ما هم همين بوده مي مي روم هستي مي روم دنبال زندگي ام.
- كجا؟ حالا قصد داري چه كار كني؟
- با يكي از دوستانم قصد داريم در يك شهرستان سرمايه گذاري كنيم. با اميري حساب و كتاب هايمان را كرده ايم يك سوم سهام را هم دوباره به او فروختم با كوروش دوستم مي خواهيم در يكي از شهرستان ها كارخانه اي احداث كنيم طاقت ماندن در تهران را ندارم
چشمان تب دار و افسونگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
- مواظب خودت باش هستي من ! شايد در اينده اي نه چندان دور دوباره با هم باشيم
سپس دست در جيبش فرو بردو جعبه زيبايي را در مقابل رويم گرفت و گفت:
- اين متعلق به توست انگشتر همان گردنبند و گوشواره است گفته بودم روزي انگشترش را برايت خواهم اورد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: